این جمله، هم مثل است هم نفرین و قصه‌ای دارد

می‌گویند: پیرزنی بود سه پسر داشت و دو تا عروس، اما پسر کوچکش هنوز زن نگرفته بود. این دو تا عروس هر روز به نوبت مادر شوهرشان را کول می‌‌گرفتند و کارهای خانه را به این شکل انجام می‌دادند چون که می‌ترسیدند اگر مادر شوهرشان را زمین بگذارند و مواظب حال او نباشند پیرزن نفرین می‌کند و شوهرهاشان عاق والدین می‌شوند.

برادرها هرچه به برادر کوچکشان می‌گفتند تو هم زن بگیر اقلاً کمی به زن‌های ما کمک کند و کار آنها سبک‌تر شود قبول نمی‌کرد و زیر بار نمی‌رفت برای اینکه می‌دید انصاف نیست که زن او هم مثل زن‌های دو برادرش به زحمت بیفتد یا نافرمانی بکند و باعث بشود که او عاق والدین بشود.

از قضا یک روز از کوچه‌ای می‌گذشت دید دختر کثیفی با حال پریشان و موهای ژولیده در خرابه نشسته، پیش خودش فکر کرد، خوب است من این دختر را به زنی بگیرم از چند جهت ثواب است یکی اینکه این دختر را از پریشانی نجات می‌دهم چون که هرچه باشد به پشت گرفتن مادرم از این پریشانی براش سخت‌تر نیست.

دیگر اینکه دو تا زن برادرهام راحت می‌شوند و کارشان سبک‌تر می‌شود و نوبت کول کردن مادرم یک روز عقب می‌افتد و هر سه روز یک روز نوبتشان می‌شود. خلاصه سراغ دختر را گرفت و آمد خانه، گفت: «بروید و فلان دختر را برای من عقد کنید». برادرهاش شاد و خوشحال رفتند و دختر را عقد کردند و آوردند خانه. زن برادرها هم از شوهرشان خوشحال‌تر که کمکی رسیده.

با آمدن نوعروس نوبت کول کردن مادر شوهر سه روز یک روز شد. این نوعروس دید کار مشکلی است که هم یک پیرزن را به دوش بگیرد و هم کارهای خانه را انجام دهد. به فکر چاره افتاد. یک روز که پسرها برای کار به صحرا رفته بودند و پیرزن هم از خواب بیدار نشده بود جاری‌هاش را صدا زد و گفت: «اگر چیزی به من بدهید این پیرزن را از سر خودمان وا می‌کنم»

جاری‌ها با التماس گفتند: «خواهر هرچی بخواهی به تو می‌دهیم، اگر کاری می‌توانی بکنی معطل نشو»
نوعروس گفت: «من از شما چیزی نمی‌خواهم فقط گردن‌بند و دستبند و گوشواره و انگشتر مادر شوهرمان را می‌خواهم»
گفتند: «ما حاضریم آنها مال تو باشد».
گفت: «خیلی خب امروز نوبت من است که مادر شوهرمان را کول بگیرم. نان هم باید بپزم وقتی که پیرزن را کول گرفتم و مشغول نان پختن شدم یکی از شما بروید بیرون و برگردید و به من بگویید که نعش پدرت را پشت الاغ انداخته‌اند و دارند از صحرا می‌آورند، دیگر کارتان نباشد من ترتیب بقیه کار را می‌دهم»

عروس‌ها وقتی قول و قرارشان را گذاشتند، پیرزن از خواب بیدار شد بعد از اینکه ناشتاییش را خورد گفت: «امروز نوبت هر که هست بیاید و کولم بگیرد». نوعروس فوری آمد و پیرزن را به کول گرفت و تنور را هم آتش کرده بود و داغ و آماده نان پختن بود. نوعروس همانطور که پیرزن به پشتش بود آمد نشست و مشغول نان پختن شد. طبق قراری که گذاشته بودند یکی از عروس‌ها بیرون رفت و برگشت و با گریه و زاری گفت: «خواهر! لال بشم انشاءالله، نعش پدرت را روی الاغ انداخته‌اند و دارند از صحرا می‌آورند».

نوعروس از جاش بلند شد و همانطور که پیرزن پشتش بود خودش را از این دیوار به آن دیوار می‌زد و می‌گفت: «وای پدرم» هرچه پیرزن فریاد می‌کشید که «مرا بگذار زمین» می‌گفت: «نه! من نمی‌خواهم شوهرم عاق والدین بشه، هرچه باشه احترام تو واجبه!»
خلاصه پیرزن را آنقدر به این دیوار و آن دیوار زد که تمام بدنش خرد و خمیر شد و زبانش هم گرفت و از پشت عروس افتاد زمین.

عروس‌ها مادر شوهر را بردند و تو رختخواب خواباندند و مشغول کارشان شدند. پسران پیرزن وقت غروب از صحرا برگشتند و دیدند مادرشان پشت هیچکدام از عروس‌ها نیست قضیه را پرسیدند.
عروس‌ها گفتند: «بعدازظهر یک مرتبه زبانش بند آمد و نتوانست حرف بزند ما هم خواباندیمش تو رختخواب».

پسرها به بالین مادرشان رفتند و دیدند نخیر دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد مثل اینکه منتظر آنها بوده که بیایند. گفتند: «مادر حرف بزن چطور شده؟»
پیرزن که نمی‌توانست حرف بزند سینه‌اش را نشان داد، یعنی خرد شده و اشاره می‌کرد به عروس کوچکتر یعنی او اینطورش کرده. عروس تازه گفت: «مادر شوهر مهربانم به من اشاره می‌کند که دوستش دارم می‌گوید: گردنبدنم را به او بدهید» بعد رو کرد به جاری‌ها و گفت: «مگر اینطور نیست؟»
گفتند: «چرا همینطور است. وقتی که زبان داشت به ما گفته بود».
خلاصه پیرزن هر عضوش را نشان می‌داد و به نوعروس اشاره می‌کرد که او اینطورش کرده ـ نوعروس زرنگ آن را به نفع خودش تعبیر می‌کرد که: «می‌گوید انگشتر و دست‌بندها و چیزهای داخل جیبم را بدهید به عروس کوچکم» جاری‌ها هم حرف او را تصدیق می‌کردند. به این ترتیب همه اشیاء زینتی و جواهرات پیرزن مال عروس کوچکش شد تا اینکه پیرزن جان داد و مرد و پسرها مشغول گریه شدند.

عروس‌ها دیدند که اگر گریه نکنند ممکن است شوهرهاشان شک کنند. شروع به گریه و زاری کردند. مردم پیرزن را که بردند خاک کنند آنها اینطور نوحه‌سرایی می‌کردند:
عروس اولی ـ درین درین اوی (گورش را عمیق و عمیق‌تر بکنید ـ ای وای)
عروس دومی ـ اونان درین اوی (از عمیق هم عمیق‌تر بکنید ـ ای وای)
عروس سومی ـ بواوزی من بونداگورموشم گنه گلوراوی (این رویی که من از این پیرزن دیده‌ام بازهم برمی‌گردد ـ ای وای).